لوبیای سحر آمیز
بسم الله
“لوبیا سحرآمیز”
مثل هر روز با هراس از خواب بیدار شدم به سرعت نماز صبحم را خواندم ، آب کتری را پر کردم و گذاشتم تا بجوشد .
از زمان بیداری فکرم درگیر نهار ظهر بود تصمیمم را گرفتم نهار خوراک لوبیا .
کابینت را باز کردم قوطی لوبیا چیتی را بیرون آوردم پیمانه را برداشت دعای فرج خواندم و پیمانه را شمردم حسابش از دستم در رفتم حوصله شمارش دوباره نداشتم .
لوبیا ها را پاک کردم و در حین شستنشان کتری جوش آمد .
حواسم پرت شد و لوبیا ها ریختند درون سینک .
گاز را خاموش کردم قوری را شستم چای را دم کردم وگذاشتم روی کتری .
سراغ لوبیا ها رفتم تا کار شستنشان را تمام کنم ،لوبیا ریخته را جمع کردم .
اب درون قابلمه ریختم روی گاز گذاشتم ، شعله زیرش را اندازه کردم .
میز صبحانه را چیدم.
همسرم از اتاق بیرون آمد ، محاسنش را دست می کشید معلوم بود نمازش را با تعقیبات خوانده بود و همانطور که وارد آشپزخانه شد سلام و صبح بخیر گفت .
وقتی پشت میز صبحانه نشست گفت : “بچه ها رو بیدار نکردی دیرمون میشه “
چای را جلویش گذاشتم سراغ بچه ها رفتم ، با ناز و نوازش بیدارشان کردم ، دستشویی رفتند به اشپزخانه امدند به پدرشان سلام و صبح بخیر گفتند و نشستند پای میز صبحانه .
تند تند برایشان لقمه گرفتم به دستشان دادم تا بخورند ،همسرم از پای میز بلند شد و گفت:” دیر کنین باید پیاده برید مدرسه “
دختر 7 ساله ام خوشحال شد : “من اصلا امروز نمیخوام برم مدرسه” چپ چپ نگاهی به همسرم کردم . لبخند زد جلو امد بهار را بوسید و صدای جیغ و خنده اش را همزمان بلند کرد.
نگار دختر بزرگترم با خنده صورتش را جلو برد تا پدرش او را هم ببوسد.
دوتا لقمه هم برای زنگ تفریحشان دستشان دادم دخترها به اتاق رفتند تا حاضر شوند ، دنبالشان رفتم وبه آنها کمک کردم و همزمان آیه الکرسی خواندم وبه آنها دمیدم .
از اتاق که بیرون امدیم همسرم هم آماده بود با دلخوری نگاهم کرد ؛ وگفت: :پس من چه؟؟”
گیج نگاهش کردم نگارم سریعتر از من فهمید و گفت:: فوتش تموم شد فقط مال ما بود ” .
لبخند زدم توحید خواندم تا خواستم به همسرم فوت کنم بهار به پایین کشیدم وفوتم توی صورتش خورد
خندید و جای خالی دندان شیری اش قیافه اش را بامزه کرده بود .
همسرم یک گام جلو گذاشت بغلش کرد و صورت به صورتش مالید و گفت : “نمیذارم اون فوت من بود” .
به عقب برگشتم و به گاز نگاه کردم در اپارتمان را باز کرده بودند و کفش می پوشیدند گفتم :"به خدا سپردمتان “
آنها هم عین جمله ام را تکرار کردند و رفتند .
به آشپزخانه رفتم و خواستم میز را جمع کنم یادم آمد صبحانه نخوردم برای خودم چای ریختم پشت میز نشستم .
چند روز بعد
از خواب بیدار شدم و بعد نماز به آشپز خانه رفتم .
چیزی که دیدم را باورم نمی شد ، از درون سینک یک لوبیا جوانه زده و سبز کرده و ساقه اش چند سانت شده بود .
در پوش سینک را بر می دارم بله همان لوبیا چیتی نهار چند روز پیش بود اما چطور درون سینک با این همه مایع شست وشو اصلا چطور این چند روز ندیده بودم ؛ ارام از لای شیارهای در پوش بیرونش کشیدم به بهار خواب رفتم و از انجا یک گلدان کوچک برداشتم و مقداری خاک درونش ریختم داخل آشپز خانه رفتم لوبیا را داخل گلدان کاشتم و روی میز صبحانه گذاشتم .
همسرم وقتی گلدان روی میز را دید پرسید : “جریان چیه”
گفتم :"صبر کن تا بچه هابیایند ” بچه ها که امدند با ذوق نگاهی به لوبیا جوانه زده انداختند .
گفتم :” بچه ها این لوبیا سحر آمیز ماست .”
بهار سریع میگوید : “یعنی ما رو میبره پیش دیو ها و وخونه اشون ” گفتم :” نه “
این لوبیا از دست من چند روز پیش فرار کرد و خودش را قایم کرد پشت درپوش سینک ، و گفت “میخوام رشد کنم ، زنده بمونم ، حتی اگه خیلی شرایطم سخت باشه بازم تلاشمو می کنم “
حالا نتیجه تلاشش این گلدان است و باید رشد کند و بزرگ شود و بعد لوبیا بدهد و به ما یاد بدهد در هر شرایط باید تلاش کرد برای زیستن و روییدن .
پ .ن : لیس للانسان الا ماسعی
#روایت_زن_مسلمان