بسم الله
وسط هیاهوی خانواده وقتی که دارند بساط نهار را در دل طبیعت آماده میکنند؛ نمیدانم سر چی شد که درد و دلش با من باز شد. شروع کرد به اعتراض مثل همیشه. اول گفت:” چرا شما مردم را مجبور میکنید به حجاب؟ شاید یکی دوست نداشته باشد."
وسط حرفهاش گفت:” معلم هدیه ما خودش دو متر ناخن داره به ما میگه فلان کار غلطه"
کمی دیگر که حرف زدیم گفت:” اصلا کتاب هدیه ما به درد نمیخوره. همه چیزش چرت و پرت هست. بچهها دلشون میخواد این کتاب رو پاره کنند."
از این همه این شاخه آن شاخه پریدنش توی بحث فهمیدم مثل باقی بچهها فقط مغزش پر از سوال بیجواب هست و احتمالا باز هم اصلا دنبال جواب نیست. بلکه فقط دلش میخواهد حرف بزند و اینها را سر یکی خالی کند. بیشتر بچههای این زمانه اینطورند. بین افکار خودشان و حرفهایی که در اطرافشان میشنوند نمیتوانند تفکیک درست قائل بشوند و فکر میکنند همه اینها دغذغههای خودشان هست.
یکی یکی به سوالاتش جواب میدادم و دوباره میرسیدیم سر بحث اینکه چرا حجاب را اجبار کردید؟
برایش مثالهای متفاوتی آوردم. از اینکه ایرانیان باستان حجاب داشتند و اصلا بخشی از حجاب از ایران به عربستان وارد شده. از اینکه ملکه ایران باستان را به خاطر اینکه نمیخواسته کشف حجاب کند؛ از ملکه بودن خلع کردهاند. از اینکه هیچ زمانی زن ایرانی برهنه نبوده برایش حرف زدم.
گفت پس چرا میگویند اسلام ما را مجبور کرده به حجاب؟
گفتم حالا نه که اینها عملا مسلمانی میکنند و حجاب میگیرند؟!
بعد برایش از غرب با حجاب تعریف کردم. اینکه چطوری ذره ذره حجاب و چادر از سر زنان مسیحی غرب برداشته شده و گفتم این روند کار شیطانپرستهای دنیاست. میخواهند از زن استفاده ابزاری کنند.
گفت:” پس چرا داعیهدار بیحجابی زنان غربه؟ ” گفتم چون این کار برای آنها سود داره. آنها دنبال آزادی زنان ما نیستند. آنها دنبال گرفتن استقلال و آزادی و یکپارچگی از کشور ما هستند. جوان که فکرش دنبال هرزگی رفت دیگر به دنبال حفظ این کشور نمیرود.
گفت:” پس چرا تو کتاب دینی ما این چیزها رو نگفته؟ همهش چرت و پرت نوشته؟"
گفتم کتابهای دینی مدارس در پی تحکیم اعتقادات اصول دین هست. می دانی اصول دین یعنی چی؟
گفت آره. با هم تکرار کردیم؛ توحید نبوت معاد امامت عدل . بعد گفتم راستی می دانی معنای عدل چیست؟ گفت نه. گفتم حالا برات بعدا قشنگ توضیح میدم . یعنی خدا به بندگان خودش ظلم نمیکنه. عادله.
گفت خاله همین چیزهاست فقط کتاب ما. چیز به درد بخوری هم توش نیست. دست آخر هم ما درباره همین چیزها هم اطلاعات درست پیدا نمیکنیم. اون خانم معلممون هم که خودش بدتر از ماست هیچی از دین سر در نمیاره!
احساس ضعف در پاسخگویی پیدا نمیکنم. اما دلم میسوزد. همهی حرفهای این بچه این است که معلم دینی و قرآن مدرسه خودش از دین سر در نمیآورد و خودش اولین کسی است که نیاز به ارشاد و امر به معروف دارد. حق دارد از این معلم دینداری یاد نگیرد. با خودم فکر میکنم کار ما از آنجا گره خورد که پای روحانیون را از مدارس بریدند. شرط روحانی و حوزوی بودن معلم دینی و قرآن را که باعث میشد طلبهها پای مستحکم دروس دینی مدارس باشند را حذف کردند و بعد اجازه ورود حوزویان به مدارس را ندادند. بچههای ما از آن به بعد بیدین و ایمان شدند.
بررسی که میکنم معلم دینی و قرآن مدرسه دختر خودم هم همچین تعریفی ندارد.او هم معلم ادبیات بوده و حالا دینی و قرآن درس میدهد و اصلا خودش در شبهات دست پایین قرآنی و دینی کتاب درسی مانده. به نظرش میآید دین امروز کارایی لازم برای هدایت کشور اسلامی را ندارد.
با خودم میگویم وقتی فرزندانمان را دست آدمهای نااهل سپردیم توقعی بیشتر از این هم نباید داشته باشیم. نوجوان دهه هشتادی که پر از سوال است و معلم دینی خودش ایجاد کننده این سوالات بیپایان و بیپاسخ اوست.
بسم الله
این روزها تو هر خانهای را که جستجو کنی نوجوانها با تولیدات رسانهای شرق دور درامیخته شدهاند. البته هنوز هم بین شماری از نوجوانها تولیدات غربی و ترکیهای جایگاه ویژه دارد. اما موج هالیو و سی دراما و انیمههای ژاپنی قطعا گوی سبقت را از تتلو و امثالهم ربوده است. تولیدات غربی بیشتر از تولیدات شرقی روی مفاهیم شیطان پرستی و حیا زدایی متمرکزند. اما تولیدات شرقی هم با ترویج تفکرات بودایی و گاها تقلیدی از غرب؛ کم آسیبزا نیستند.
اینکه ما توی خانه دربارهی تفکرات رایج در دنیا بحث و تبادل نظر میکنیم خوب است. آگاهی داشتن نوجوانها نسبت به برخی از امور به آنها کمک میکند تا راه بهتری را در زندگی در پیش بگیرند. البته که این مطالب را اگر پدر و مادر از راه درست به فرزند منتقل کنند بهتر از این است که دشمن تحریف شدهاش را از راه نادرست به آنها بقبولاند. نقش پدر و مادر در تربیت رسانهای فرزندان این روزها کلیدی است.
اطلاعات خوبی که دختر جان از گروههای موسیقی و بازیگرها در کره جنوبی بدست آورده هم برای خودش مفید بوده هم دوستان همکلاسیاش. او توانسته دربارهی بیتیاس دوستان خودش را هوشیار کند که دست از دنبال کردن کورکورانه آنها بردارند. بدون اینکه باعث برانگیخته شدن تعصبات آرمیها بشود توانسته آنها را مجاب کند که آیدلهای آنها همچین هم که آنها فکر میکنند پاک و مطهر نیستند. عمرا اگر من به عنوان یک مبلغ میتوانستم این نکته را به بچهها منتقل کنم!
فکر میکنم دانش برخورد با رسانه این روزها برای همهی ما ضروری است؛ اما برای بچههایمان بیشتر! همین که بچهها بدانند این آدمها و تولیداتشان در پی جلب توجه بیشترند؛ نصف بیشتر مشکلات را پشت سر خواهند گذاشت.
بسم الله
هنوز هم از اتفاقات گذشته قلبش خالی نشده. هنوز هم حرصش نخوابیده. همچنان با آب و تاب و هیجان تعریف میکند که بین خودشان چه اتفاقاتی توی این چندماه افتاده و هنوز هم از یادآوری آنها حرص میخورد. تلاشهام برای اینکه حجم عصبانیت این دوتا سر این قضیه کم بشود؛ بیفایده است.
همین طوری که با دخترخالهش صحبت میکند؛ نگاههای سرزنشگر دختر خواهرم است که روانهی من میشود. آخر دست لب باز میکند و میگوید:” خاله! دوتا از اون دستوراتی که برای مردم صادر میکنی رو کاش به دخترت میگفتی!"
همین طور که با التماس نگاهش میکنم میگویم:” خاله مدام میگم اما کو گوش شنوا؟!"
میگوید:” پس چرا توقع داری مردم حرف تو رو گوش کنن و انجام بدن؟ بچه خودت ازت حرف شنوی نداره. پس چرا به مردم میگی وقتی بچه خودت به حرفهات عمل نمیکنه؟"
جوابش ساده است. میگویم:” خاله من وظیفه ندارم مردم رو مجبور کنم کاری رو انجام بدن. من فقط وظیفه دارم بگم. میگم. دیگه هر کسی باید خودش تصمیم بگیره عمل کنه یا نه؟ مردم اختیار پذیرش گفتار خیر از خودشونه"
میگوید:” خاله. بچهتو درست تربیت نکردی چطوری انتظار داری دیگران رو تربیت کنی؟” لبخند میزنم و میگویم:” چکار کنم مادر؟! کتک که نمیشه بزنم فریاد کشیدن هم فقط حال خودمو خراب میکنه. همین طوری یواش میگم توضیح میدم دیگه باید خودش یاد بگیره عمل کنه."
بلند میشود و کتاب هدیههای آسمانی را برایم میآورد و صفحهای را باز میکند و میگیرد مقابل چشمانم. نگاه میکنم و میبینم روایتی است درباره زشتانگاری عمل غیبت. میگوید اینو تاحالا نخوندی؟!
بعد کتاب را میدهد دست دخترجان و میگوید:” این تو کتاب تو نیست که تاحالا ندیدی؟!"
دخترک آهی از نهادش بلند میشود و میگوید:” آخه کفر منو دراورده. هرچی میگم دوست ندارم با تو دوست باشم دست از سر من برنمیداره. کلافهم کرده."
حالا فکر میکنم هر سه ما حق داریم. هم دخترک که کلافه شده. هم من که خبر دارم ماجرا چیست و باید مادرانه عمل کنم و دلداری بدهم و از جنگ پیشگیری کنم. هم دخترخالهش که میگوید این کار غیبت است. البته او هیچ وقت این دوست ما را نمیبیند و نمیشناسد که بخواهد غیبتش شود. اما واقعیت این است که همهی حرفهای ما با هم یک سرش به غیبت کردن ختم میشود و وای به روزی که مجبور شویم جواب این حرفها را بدهیم.
مجلس غیبت را به بهانهی آماده کردن سفرهی شام بر هم میزنیم و بلند میشویم. اما بعید است کار غیبت دربارهی این بندهی خدا به آخر برسد. احتمالا ادامهی بحثهای ما با دخترجان بر سر دوست مذکور؛ به داخل سایدا هم کشیده میشود.
حالا که فکر میکنم این حرفها هم غیبت است. خدا از تقصیرات ما نمیگذرد!
بسم الله
پارک رفتن از نان صبحانه واجبتر بود.
خیلی برای خودم سخت بود که اول صبح تابستان بیدار شوم و دخترها را آماده کنم که برویم پارک صبحانه بخوریم. اما دلم نمیخواست این فرصت خوب برای با هم بودن را از دست بدهیم. با وجودی که موبایل یک جزء لاینفک از زندگی این روزهای ما شده؛ بیرون رفتن از خانه و قرار گرفتن تو جمعهای دوستانه و خانوادگی واقعا مهم است. باید جلوی افسردگی را از همان ابتدا گرفت.
صبح به صبح قبل از اینکه آفتاب طلوع کند فلاکس آب جوش و صبحانه را داخل چرخ دستی میگذاشتم و میرفتم سراغ دخترها. بیدارشان میکردم و یک لباس خنک تنشان میکردم و با قربان صدقه راضیشان میکردم که تا پارک خرمالو پیاده راه بیایند. گاهی وسط راه میدویدیم. ☺ البته اگر کسی توی خیابان نبود که ما را تماشا کند. 🙂 تا برسیم پارک ورزش صبحگاهی را انجام داده بودیم.
توی پارک خرمالو چندتا سکو برای نشستن هست. اما از آنجا که آفتاب سوزان است و سایههای درختان کرجی خنک هستند؛ یکی از سکوهای آخر پارک را انتخاب میکردیم برای نشستن. زیرانداز را پهن میکردیم و میرفتیم دنبال پیاده روی و دویدن دور پارک. وسط پیاده روی یکی از همسایهها را میدیدیم و با او به چاق سلامتی مینشستیم. آرام آرام البته یادمان میرفت آمدهایم برای پیاده روی!☺ بعد از کمی ورزش حالا نوبت صبحانه بود. اعضای خانواده که از خانه خودشان چند استکان اضافه آورده بودند بهمان اضافه میشدند و صبحانه را با هم نوش جان میکردیم و ساعتی مینشستیم و بعد راهی خانه میشدیم.
تابستان امسال ما با پارک خرمالو خیلی باصفا شده بود. دورهمی هر روزه با همسایهها و خانواده واقعا دلپذیر بود. کاش تابستان هنوز تمام نشده بود.
بسم الله
صبح که چشم باز میکنم و روز را دوباره آغاز میکنم از اینکه خداوند یک روز دیگر به من فرصت زندگی کردن داده خوشحال میشوم. خدا را شکر که امروز هم هستم. دوباره فرصت دارم برای بچههایم مادری کنم.
روزهای آخر تابستان داشت به سر میرسید و دخترم مدام میگفت:” تابستان امسال به قباحت گذشته. ما همهش نشستیم فیلم تماشا کردیم.” اما باز هم موقع صرف صبحانه که میشد با لذت تمام لبتاب را به تلویزون وصل میکردیم و از طریق آن به تماشای انیمههای روز دنیا مینشستیم.
البته من احساس نمیکردم که به قباحت گذشته باشد. من در تمام طول این تابستان خوشگذرانی کردم. با دخترهایم صبحها رفتم پارک تا نفس تازه کنند و شکفته شوند. بازی کنند و خوشحال باشند. بدوند و سلامتی بدست بباورند. من عاشق لحظهای هستم که دخترم سوار سرسره میشود و بر ترس خودش غلبه میکند و همراه بچهها با شادمانی میآید پایین. من عاشق لحظهای هستم که او مراقب بچههای کوچکتر از خودش است که موقع سر خوردن به آنها برخورد نکند. به نظرم ما در تابستان گذشته مدام در حال یادگیری بودیم.
من از اینکه روزها نشستم همراه دخترهایم انیمه تماشا کردم و فهمیدم مانگا یعنی چی خوشحالم. وقت گذراندن با دخترها مهمترین کاری بود که من در زندگی داشتم و انجامش دادم. البته در خلال تماشای انیمهها به دخترها درباره اصول اقناعی داخل فیلمها توضیح دادم. نقد همزمان فیلم کردم. موشکافانه تماشا کردم دنیا برای بچههای سرتاسر دنیا چه خوابی دیده. من خیلی از این زمان برای یادگیری استفاده کردم.
خب با اینکه امسال تابستان هوا خیلی گرم بود ما گاهی وقتها توانستیم به گردش و مهمانی هم برویم. ما سهتایی در جمعهای دوستانه و خانوادگی زیادی شرکت کردیم. با همهی آدمها وارد تعامل شدیم. گاهی توی پارک به مشکلات همسایهها رسیدگی کردیم. گاهی تو حسینیه به برطرف کردن عیوب خودمان پرداختیم. گاهی…
احساس من بعد از تمام شدن تابستان امسال این بود که تابستان پر فایدهای بود. حالا میخواهم مادرانههایم را در این خانه بنویسم تا شما هم با من از شنیدنشان لذت ببرید. میخواهم نشان بدهم اینها قباحت نبود که ما گذراندیم. عین آموزش زندگی بود. عین سرزندگی و حال خوب بود. عین خوش گذرانی تابستانی بود. :)
این نتایج درخشان چیز کمی نیست برای ایام تابستان.